۱۳۸۸ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

بیانیه انتخاباتی

پیش از اینکه تصمیم بگیرید در انتخابات شرکت کنید/ نکنید، رمان "بینایی" ژوزه ساراماگو را بخوانید.

۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

مین

پایم را گذاشتم روی زمین. مثل همیشه. مثل هر آدمی که دارد راه می رود، بی آنکه بداند دارد راه می رود. بداند که همزمان که دارد راه می رود نفس هم می کشد. قلب اش هم می زند. دست اش را هم همزمان با قدم هایش تاب می دهد.
داشتم راه می رفتم و به هیچ کدام از اینها فکر نمی کردم. مثل همه آدم ها. داشتم به این فکر می کردم که مدت هاست بیکارم. به این هم فکر می کردم که چقدر دلم برای لذت های ساده تنگ شده. با دیدن یک درخت در دشت خالی یادم آمد که آن صحنه را خواب دیده بودم و برای هزارمین بار به خودم گفتم من همه زندگی ام را در خواب دیده ام. داشتم راه می رفتم ... که ... تق!
این صدا را می شناختم. نشنیده بودم اش اما خوب می شناختم. مثل صدای جوشیدن کتری، مثل تقه ی فندک، صدای کندن لباس، چکه شیر آب، به آشنایی همه این صداها بود. صدا را شنیدم و همان جا یخ زدم. سرم سنگین شد. هجوم خون توی سرم بودم. گونه هایم به گز گز افتادند و بی حس شدند.
چند روز بود توی این روستا می چرخیدم. آمده بودم از "مین" ها بدانم. از آدم هایی که روی مین ها زندگی می کنند. مین هایی که راه افتاده اند و خودشان را رسانده اند زیر پاهایشان. این صدا را بارها شنیده بودم: یه صدایی می ده اینجوری: تق. پاتو که برداری می ترکه. همه شان این صدا را عین همین تقی که چند ثانیه پیش شنیدم، با دهانشان درآورند.
قلبم همچنان داشت همه ی خون را می فرستاد بالا توی سرم. مغزم تند تند داشت کار می کرد. لابد از زیادی خون و اکسیژنی بود که بهش می رسید. هر ثانیه هزار تصویر می دیدم. بی ربط و باربط. آدم های فراموش شده. آدم های یک بار دیده. آدم های آشنا. رویاهای بر باد رفته. صداها. بوها. غذاها.
یک لنگه ی پایم که روی مین بود سنگین شده بود. انگار مال من نبود. دلم می خواست قطع اش کنم و همانجا بذارم بماند و خودم بروم رد کارم. دلم لک زد برای خانه. برای شهر. برای خریدهای روزمره از بقال روبه رو. پای خائن سنگین و قطور آنجا مانده بود و منتظر فرمان مغز. فرمان مرگ.
موبایل را از جیبم در می آورم. می خواهم زنگ بزنم برای شنیدن آخرین صداها. فکر می کنم به چه کسانی زنگ بزنم. به کدام هایشان بگویم که چند دقیقه بعد پودر می شوم. به چند نفر بگویم می روم سفر و به چند نفرشان بگویم که دلم برایت تنگ شده بود و برای همین زنگ زدم. لیست را نگاه می کنم. دلم نمی آید. شاید بعد عذاب وجدان بگیرند. شاید گریه ام بگیرد و همه چیز را خراب کنم. از آن لیست بلند که با دیدن هر کدام قیافه صاحب شان را می بینم و همه خاطراتی که از آنها دارم از سرم می گذرد، فقط به مادرم زنگ می زنم. مادرم خوشحال است و من گریه می کنم. هی می گویم الو الو آنتن نداری. بهترین بهانه و قطع می کنم. چند ساعت بعد غمگین ترین زن جهان خواهد شد. می دانم.
زنگ می زنم به اورژانس. آمبولانس می خواهم. آدرسم در یک دشت بزرگ است. جایی که یک درخت تنها را می شود دید. از این فاصله 5سانتی متر است. آدرس را نمی فهمد. می گویم یک نفر رفته رو مین. می پرسد ترکید؟ آدم را می گوید یا مین را؟ می گویم هنوز نترکیده ام. قطع می کند.
پرت کردن گوشی در این شرایط کار عقل نیست. می دانم اما پرتش می کنم. نمی خواهم بیشتر از این تلاش کنم. دارم به لحظه هایی فکر می کنم که چند ثانیه بعد اتفاق می افتد. به این فکر می کنم که چطوری بعضی ها فقط یک پای خائن شان قطع شده و بعضی ها پودر شده اند. محاسبه می کنم که چطور بپرم که فقط پایم قطع شود. چقدر از قطع عضو می ترسیدم و حالا چطور آرزویش را داشتم. ریاضی چه درس خوبی بود و من چقدر کند ذهن بودم در آن.
پای خائن سنگین تر شده. کمرم درد گرفته. صدای دور گله گوسفند می آید. بوی پشم گوسفندها را می شنوم. نمی بینم شان. حواسم خیلی بهتر از آن کار می کند که شایسته مرگ باشد. صدای باد را در شاخه های آن درخت دور می شنوم. یاد باغ پدربزرگ می افتم. سکوت بی انتهای باغ و بادی که لای برگ تبریزی ها می پیچید. دراز می کشیدم زیرشان. برگ هایشان برق می زدند و صدا عین صدای رودخانه بود. صداها را از رویاهایم می شنیدم، یا از درختی که 5 سانت می دیدم اش؟
من مرگ را زیر پایم داشتم و داشتم به زندگی جاری پشت سرم فکر می کردم. به زنانی که دارند شیر می دوشند. به زنانی که داشتند نان می پختند. به زنی که در گوشه طویله داشت با شوهرش عشقبازی می کرد و من هر دو شان را پاییده بودم از دور. به مردی که توی راه دیدم اش و دلم خواست بهش بگویم چشم هایش مرا یاد پسری انداخت که می گفتم چشم هایت مثل خورشید است. پسری که تنها یادگار من برایشان نوار شعرهای نرودا شد و دوست اش داشتم. یاد دختری افتادم که توی صورتم نگاه کرد و من به سینه هایش. پسربچه ی کچل که آن طور دستش را روی سرش می کشید که یعنی خجالت می کشد و می خواست از شهر برایش بگویم که ماشین و خیابان دارد و او وقتی مریض بود با پدرش رفته بود.
زندگی پشت سرم بود و دلم می خواست آنها الان به من فکر کنند. به من با پایی روی مین. آیا آنها صدای ترکیدن من را می شنوند؟ ساعت هاست اینجا مانده ام و هیچ کس را ندیده ام. آنها به صدا خواهند آمد یا فردا با تکه ای از لباسم که باد به ده می برد خواهند فهمید که من ترکیده ام؟
پایم را بر می دارم. اراده می کنم که بر دارم. اما بر نمی دارم. نمی شود. هنوز مغزم دارد فکر می کند. به چیزهایی که ربطی به حالا ندارد. به گل هایی که روزی خشک می کردم و می چیدم روی یخچال. به عشقی که چه ساده بود و بلند. به فیلمی که قرار بود امانت دهم. به کفش های بنفش پاشنه بلندی که یک بار هم نپوشیدمشان. اراده ی من کاره ای نیست. مغزم کار دارد.
حالا یادم آمد باید به چه کسی زنگ می زدم. دیر شده. شب شده. همه آدم های ده با فانوس پشت سر من ایستاده اند. گردنم را می چرخانم. چشم هایشان پر شده. از سئوال، از خداحافظی، از عذرخواهی، از خدا رحمت ات کند. هیچ کس حرف نمی زند. به احترام جنازه علی الحساب زنده ام سکوت کرده اند. لبخند می زنم که یعنی مهم نیست. که یعنی به هر حال آدم ها می میرند. یک قدم می آیند جلو. حسی از بوسیدن دارند. مثل ردیف سربازها. یک قدم دیگر می آیند و تق. تق. تق. زیر پای همه شان تق آشنا در می رود.

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

آرزو

.
چند سالی تو بچه گی همسایه دیوار به دیوار عمه ام بودیم. همبازی من پسر عمه ام بود که یکسال کوچیک تر از من بود. رابطه ما مدل کودکانه ی مرید و مرادی بود و اگه فکر کردید اون از پسر بودن اش برای اعمال سلطه استفاده می کرد سخت در اشتباهید.
هر روز با هیجان می اومد و از آرزوهاش می گفت تا تشویقش کنم و اینطوری برای مبارزه با سرنوشت آماده بشه و بره که به آرزوهاش برسه. آرزوهای او البته هم نیاز به مبارزه ای سخت داشت و من مسئولیت سنگینی روی شونه هام حس می کردم برای اینکه دلسردش نکنم. آرزوهای اون هر روز عوض می شد و من خبیث تر از هر روز همچنان بزرگترین مشوق اش بودم.
تصویری که یادمه از اون آرزوها اینجوری شروع می شد.
گروم گروم گروم (در زدن با هیجان)
- ها؟
- من اشتباه کردم الناز آرزوم عوض شد. خیلی فکر کردم من دیگه نمی خوام شتر بشم. می خوام در آینده مورچه خوار بشم
- بزار ببینم.... آره این بهتره بیشتر بهت می آد ....
فردا ...گروم گروم گروم ...
الناز من خیلی فکر کردم مورچه خوار خوب نیست می خوام عقرب باشم ... فردا ... می خوام الاغ باشم ... می خوام اسب آبی باشم ...
حالا پسر عمه بزرگ شده. به هیچ کدوم از آرزوهاش هم نرسیده ولی مهم اینه که داره عروسی می کنه و خوشحاله. و حالا منم که فکر می کنم از این ماهی های شیشه ای شدم که دل و روده و ستون فقرات شون دیده می شه و با این هیبت ضایع تو آکواریوم شیشه ای هم هستن و حالا منم که آرزو می کنم در آینده ی نزدیک لاکپشت بشم.

۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

یاد

امروز یاد یه شعار افتادم و کلی دلم گرفت. یه جور دل گرفتن حرص آوری که وقتی مانتوهای کوتاه و رنگی مچاله ام رو می بینم می آد سراغم. شعار این بود: نیروی انتظامی / حمایت حمایت

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

باز

نفیسه آزاد/ همچنان

۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

آزادی

نفیسه آزاد / آزاد نیست

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

ارجی خان را دریابید


ارجی خان پیرترین دوست منه که تفاوت ها و تشابه های زیادی با همسن و سال هاش داره.

ارجی خان به غیر از دوست دخترش و نوه اش یه عشق دیگه  داره و اونم جناب آقای مصدقه. تو خونه اش پاتو چپ بزاری می خوری به صورت مصدق. عکس مصدق. نقاشی پرتره ی مصدق. مجسمه مصدق. کتاب ها یا کتاب هایی راجع به مصدق. این عشق وافر نفرت وافرتری به دنبال داره. هدف این نفرت هم حزب توده است. این نفرت به قدری ریشه داره که "توده ای" تو ادبیات اون یه جور فحش خار و خاشاک محسوب می شه که نه تنها شامل همه ی چپ های عالم (از مارکس و گرامشی) می شه که حتی تیپولوژی خاصی هم باهاش معنی پیدا می کنه. مثلا اگر درباره ایران باستان حرفی بزنید یا حتی رسم الخط تون جدا باشه (مثل من) این جمله رو می شنوید: اه ... اینم از اون توده ای بازی آیه که شاملوی توده ای راه انداخت. البته ارجی خان چون آدم حسابیه و 90درصد آدم حسابی های دوروبرش چپ هستن یه جمله ای اختراع کرده :البته اعضای حزب آدمای شریفی بودن ولی رده بالاهاش ... . اینم بگم که ارجی یه جاسیگاری داره که روش داس و چکش حک شده و خودمو سیاه و کبود کردم ندادش به من!

ارجی خان عاشق فیلمه. یه بخشی از درآمدش هم از همین عشق تامین می شه. هر وقت می گیم فیلم ببینیم؟ با هیجان می گه آره. می گیم انتخاب با شما؟ می گه نه شما انتخاب کنید. از این فیلم های جدید بزارید  ...و انتخاب ما ساعت ها طول می کشه چون: اه ... این سینما نیست که توحشه ... اه این چقدر کنده .... اه ... همه اش خون .... اه چه موضوعیه همه اش طلاق ... و آخر سر بیلیارد باز ... آره پسر این خیلی فیلم خوبیه. واقعا سینمای کلاس  ی   ک  خ  ی  ل    ی و این ارجی خانه که خوابش برده.

ارجی خان رو از وقتی که شناختم چند تا گوشی عوض کرده. همه گوشی هاش هم مدل بالاست (که من توضیح دیگه ای نمی تونم راجع به این مقوله بدم) اهل اس اس ام بازیه و کلی جک می خونه و می فرسته. امکانات دیگه ی این گوشی ها همه نامکشوف بود. تا اینکه سه ماه پیش ارجی خان موهبتی به نام بلوتوث رو در دستگاه اش کشف کرد. اون روزای اول بعد از اینکه همه امکانات گوشی رو به کار می نداخت و خاموش می کرد و می گشت و می گشت چند تا فایل خیلی قدیمی صوتی رو پیدا می کرد و مثل بچه ها با هیجان گوش می داد و بعد غش می کرد از خنده. هر کدوم از اون فایل ها رو در طول روز دست کم 40بار گوش کرد. اون روز –مثل همه ی روزها- ارجی خان زنگ خواب شلمانی اش ساعت 10 شب زده بود و تو خواب ناز بود که ساعت 4صبح بیدار شد. آباژور اتاقش روشن شد. منتظر بودم بره دستشویی. ولی کاری که ارجی کرد این بود که گوشی اش رو روشن کرد یکبار دیگه صدای ابراهیم نبوی و کارگر مظلوم افغان رو در حالی پرپر کردن گل های قالی شنید، ریسه رفت. آباژور رو خاموش کرد و خوابید. صبح هم زیر بار این عمل شگفت انگیزش نرفت کلا.

یه ماهی بود که ارجی خان رو ندیده بودم. پریشب که رفتم خونه اش تمام راهروی آپارتمان بوی سوخته می داد. تا در واحد خودش رو باز کرد فهمیدم قهرمان تولید این بوی غلیظ کسی نیست جز ارجی خان بزرگ که هوس غذای رژیمی کلم بروکلی بخار پز کرده.

ارجی خان به جز حزب توده و مصادیق اون که شامل نیمی از موجودات کره ی زمین می شه، از سیاه پوست ها هم بدش می آد. به نظرش سیاه ها آخر جلف بازی ان. این وسط اوباما استثناست (هر چند زن اش جلف نیست اما زیادی زشته) ولی مهم اینه که خانم هیلاری رو دست راستش نشونده. خلاصه ارجی خان با مزه ترین پیرمرد دنیاست و می خوام واسه تولدش مقدیر قابل توجهی فایل خنده ناک برای بلوتوث هدیه بدم. از خوانندگان عزیز تقاضای ایمیل این سری جفنگیات رو دارم. ابراهیم نبوی با صدای ملاحسنی، قرائت آیه قابلمه ی کتکت و کَل انتخاباتی رفسنجانی رو هم داره. یه چیزای دیگه بفرستید. لطفا.

 

۱۳۸۷ بهمن ۸, سه‌شنبه

ميان ماندن و رفتن

مدتي بود مي دونستم هژير گيج و ويج شده. تلفن هاش رو جواب نمي داد. خونه نمي رفت، ايميل هاش رو جواب نمي داد و به سختي مي شد ازش خبري گرفت. چندتا از بچه ها هم كه فكر مي كردن من بايد خبري ازش داشته باشم با من تماس مي گرفتن و خب منم كه ضايع بودم و ضايع تر مي شدم. يكي دو ماهي به همين وضع گذشت تا اينكه با مادر هژير تماس گرفتم كه اين پسرت كجاست و گفت پسرم رفت. و كپ كردم.
چند روز به كشف احساسم گذشت. يه جورايي بهم برخورد كه چرا خبر نداد و خداحافظي نكرديم اما بعد فكر كردم كه بهتر، اين خداحافظي هاي زهرمار فقط مازوخيست ها رو ارضا مي كنه و حوصله اي اون همه گريه و هجوم احساسات رو نداشتم.
وقتي خبر پخش شد جوي عليه هژير درست شد كه مدت هاست فكرم رو مشغول كرده. هژير با من هم خداحافظي نكرد و هيچ مشورتي هم با من نكرد درباره اينكه آيا بره يا نه. دوستي ما هم تا روز آخر به قوت خودش باقي بود اما احساس دوستانم را تا امروز درباره موضعي كه عليه او گرفته اند درك نمي كنم. نمونه هاي اين موضع گيري رو در بخش نظرات پستي كه هژير در وبلاگ اش و درباره رفتنش نوشت مي شه ديد.
چيزي كه درك نمي كنم اينه كه جاي آزادي هاي فردي و مرز زندگي شخصي ما كجاست. چرا بايد از انتخاب سختي كه يكي از دوستانمون كرده چنين برنجيم. خيلي از دوستامون رو در جريان زندگي روزمره و درگير شدنشون تو انواع و اقسام كارها و مشاغل و زندگي هاي لوس خانوادگي به مرور از دست داديم. خيلي ها با يك بازداشت و يه تلفن حتي كنار كشيدن. خيلي هاشون رو هر روز مي بينيم اما مي دونيم همون دوست قديمي مون نيستن با همون آرزوها و روزهاي مشترك.
من نسبت به كساني كه مهاجرت مي كنن اين حس رو ندارم كه ما رو فر دادن يا جا خالي دادن يا به استناد همون كامنت ها روي شونه هامون ايستادن و در رفتن. اين به نظرم نگاه عادلانه اي نيست. ضمن اينكه همه مون مي تونيم تلخي مهاجرت رو درك كنيم.
بعد از رفتن هژير بيش از پيش به اين قاطعيت رسيدم كه هيچ وقت ايران رو به قصد مهاجرت ترك نكنم. اينكه وقتي هويتمون رو هويت فعال اجتماعي تعريف كرديم اين هويت نمي تونه خارج از جامعه ايران زنده بمونه ... با همه اين دلايل امروز بيش از همه به اين فكر مي كنم كه تاب نگاه سنگين دوستانم رو نخواهم داشت.
موضوع هژير و نوشتن از اون تنها طرح يه دغدغه ي چند ماهه بود. توي اين لجن و هواي خفه، همه ي ما در كنار گزينه هاي موندن و كار كردن و زندان رفتن و دنبال پول رفتن گزينه اي هم داريم به اسم مهاجرت كه احتمال انتخابش به هر حال وجود داره (هر چند زندان انتخاب ما نيست و انتخاب اون هاست).
من خيلي دلم مي گيره از اين همه بي رحمي در قضاوت و منظورم از نوشتن اين پست دفاع از انتخاب هژير نيست. فقط يه دغدغه شخصيه و شايد دفاع از آزادي انتخاب آدم هايي مثل خودمون.

۱۳۸۷ بهمن ۲, چهارشنبه

مرگ

هیچ خاطره ای تکراری تر از خاطره مردن نیست.
همه ی کسایی که می شناسم این خاطره رو با عشق و هیجان هزاران بار تعریف کردن:
مرده بودم از خنده

۱۳۸۷ دی ۲۹, یکشنبه

به آقام ابي




آخه مرد انقدر با وجود؟ انقدر خفن انگيز؟ حالا مهم نيست كه اين جماعت اين كليپ ها رو واسه اش مي سازن اونم مجبوره توش بازي كنه. مهم وجودشه . مي فهمي؟

يه خواننده ديگه هم هست كه صد البته ناخن كوچيكه ي آقامون هم نيست اما دوست اش دارم. اسم اش رو نمي دوم. همونيه كه كليپ اش رو الك كارتيه ساخته، يه كلاه رو سرشه، كليپ هم ژانر وحشته و از اين شازده فقط صورتش رو نشون مي ده و دست راست اش رو كه شسصت بند داره. فهميدي كي رو مي گم؟ اسم ترانه اش هم بارونِ. اسم اش چيه؟

۱۳۸۷ دی ۲۸, شنبه

شادي براي BBC

از روزي كه تلوزيون فارسي زبانBBC آغاز به كار كرده احساس مي كنم باري از روي دوشم برداشته شده! جدي مي گم، احساسم خيلي نزديك به همين حسه كه انگار باري از دوشم بداشته شده باشه.

اين "بار" در حقيقت بار نكبتي ي تلوزيون صداي آمريكا بود كه هر بار كه مي ديدم اش اعصابم داغون مي شد. نسبت به بعضي از مجري هاي اين تلوزيون از جمله "حميده آرميده" احساسي دارم كه انگار يك بار سر ارث پدري با هم گلاويز شده باشيم. بارها خودم رو به خاطر چند مصاحبه با اين كانال فحش دادم و البته فحش شنيدم. ولي براي همه اينها يك دليل داشتم كه حالا كه همين روزنه مونده دست كم براي آنچه دوستانم به خاطر اون مي جنگد استفاده كنم.

تلوزيون فارسي BBC به نظر من با قدرتي وارد ميدون شده كه نشون مي ده اين همه تعلل و تاخير چندان هم بي دليل نبوده است. مجريان اين شبكه با وجود ايراداتي كه در آغاز كار طبيعي است (مثل عدم تسلط روي تن صدا كه گاهي بلند و شبيه داد زدن مي شه ) مي تونن ارتباط صميمانه اي با مخاطب بگيرن. بي طرفي اين تلوزيون در مقايسه با سوگيري ضايع VOA كه انگار كاخ سفيد ناموس جد و آبادي يك قبيله مردان غيور قلچماق است، دل بيننده ي ايراني كه از اين همه تحريف واقعيت و بي ادبي ديوانه شده و دست اش هم به هيج جا بند نيست خنك مي كنه.

از ديشب هر بار يك ثانيه صداي موسيقي "وله" ها يا مجريان صداي آمريكا را شنيدم خبيثانه آرزو كرده ام كه الان از حسادت BBC حالشون بد باشه. تحمل ديدن اش رو ندارم وگرنه مطمئنم يه جوري دارن كمبودهاشون رو ماست مالي مي كنن. خبرنگاران پشت كامپيوتر نشين اين تلوزيون ديگه نه فرصتي و نه استعدادي براي رقابت با اين تلوزيون نو ندارن. صداي آمريكا تاب حضور جوانان بي پرستيژ سلطنتي را نداره. دماغ بالاي مدير و مجريان سالمند اين شبكه صداي جواناني كه پشت ديوار توليد خبر موندن رو چنان خفه كرد كه مي دونم حضور BBC خيلي ها رو فقط به خاطر خاكي شدن همين دماغ ها شاد مي كنه.

با اينكه حرف و حديث درباره ي انتخاب نيروهاي اين تلوزيون تازه زياده ولي من خيلي خوشحالم كه اين تلوزيون راه افتاد و مي شه از يك كانال ساده و با دروازه باني بي غرض و مرض اخبار رو دنبال كرد.

هيچ كدوم از دوستان و همكاران نزديكم تو اين تلوزيون نيستن، اما خوشحالم كه تو اين بي كاري خبرنگاران فضايي باز شده كه عده اي با همه ريسك ها لذت اعتبار و كار حرفه اي رو بچشن.

چالنگي! كامبيز محمودي! آرميده! درخشش! نوري زاده! سازگارا! سبحاني! وفا مستقيم!... از نديدنتون مثل سگ خوشحالم.

دوباره

يك روز مثل يك عادت دو- سه ساله زنانه ام را باز كردم و ديدم مشترك گرامي دسترسي به اين سايت ... . زنانه فيلتر شده بود. چند روز پست هاي قبلي رو مي خوندم و مثل آقاي خميني "هيچ احساسي" هم نداشتم. دفتري بود كه بسته شد. به اندازه كافي هم پر بود
مدت ها طول كشيد تا دوباره همت كنم و وبلاگ جديد بسازم . حالا باز زنانه اي هست كه سرخري تعيين تكليف نكند كه مال من باشد يا نه.
دارم سعي مي كنم بر تنبلي ذاتي ام غلبه كنم و لينك هاي وبلاگ را مرتب كنم. خيلي از لينك هاي وبلاگ قبلي فيلتر شده اند. لينك دادن آنها بي فايده است. بنابراين اگر وبلاگ و سايت تان را تجديد كرده ايد اطلاع بدهيد.