۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

به گلوله‌های معلق

لعنت به تو گلوله‌ که از یک سال پیش تا به حال در خیابان‌ها معلق مانده‌ای. لعنت به تو که بد که هیچ، همه‌ی بدی‌هایی. از سال پیش تا به همین حالا اصلا فکر کردی کدام دست ماشه را کشید و رهایت کرد که نفیر هر چه باشی جز رهایی. که نفرین باشی. لعنت به تو.
یک سال است که این خیابان‌ها از عبور تو گریانند. فکرش را هم نمی‌کردی تو با آن چند مثقال سرب بی‌قدر انقدر بی‌ارزی، نه؟ یک سال است یک زن از عبور تو در خیابان، در غربی‌ترین شهرک این شهر گریه می‌کند. شهرکی که حالا یک‌سال است هیچ‌کس در آن کسی را به نام سهراب صدا نکرده است. لعنت به تو و سکوت بعد از عبور تو.
یک سال پیش از کف خیابان پر حادثه‌ی پر خون امیرآباد رد شدی و نشستی توی سینه ی دختری که نه قهرمان بود و نه آمده بود که قهرمان شود و هنوز در اتاق‌اش عروسک‌های مهربانی را نگه می داشت که یاد هر چیزی می‌اندازدت جز مرگ، جز گلوله‌ای که تو باشی. نشستی و افتاد و حتی اگر مجسمه‌اش در همه میدان‌های جهان هم که باشد و نگاه آخرش دل همه جهان را هم که شلاق زده باشد، از سال پیش تا به حال هیچ‌وقت صدایش در خانه نپیچید و هیچ کس با آن صدا از مادرش نپرسید که غذا چه پخته است. تو آن ندا را خاموش کردی گلوله. لعنت به تو.
از سال پیش که رها شدی تا امروز می‌دانی چقدر اشک ریخته یک ملت؟ رهایی تو می‌دانی چقدر زخم‌مان زد. رها شدی و خیابان سرخ شد و چشم‌های یک ملت سرخ شد و سرخ مانده هنوز که تو هنوز رهایی. چه فرقی دارد با مصاحبه مادر ندا و سهراب در «روز» اشک ریخته باشیم یا با مصاحبه پدر کیانوش در «فارس». همه چیز زیر سر توست، همه این اشک‌ها. تو نبودی همه این تلخی‌ها را هم که می‌کشیدیم انقدر خون نبود چشم و دلمان. وقتی پای تو به خیابان باز شده دیگر فرقی به حال ما ندارد گذرت به چند تن خورده باشد. درد نفس حضور توست و لعنت به نحس حضورت.
یک سال است در پیچ هر کوچه کمین کرده‌ای. یک‌ سال پیش تا به امروز رهایت کرده‌اند. یک سال اشک ریختیم و هنوز از آسفالت خیابان‌ها بوی خون می‌آید. خودت را به سرب بودن نزن. می‌بینم روزی را که به پای مادران داغدار این زمین بیافتی و اشک بریزی و التماس‌شان کنی که در کوره‌ ذوب‌ات کنند. به رفقای رها شده‌ات هم بگو. همه‌تان حضور نحس‌تان را به کوره‌ها برسانید تا مجسمه‌ای شوید از رهایی انسان به جای رهایی سرب، برای بزرگ‌ترین میدان شهر. تا آن روز همچنان لعنت زمین و زمانه بر تو.

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

گریه نداره

چه حالی داد وسوسه امروز که تو اینجا بنویسم. ممنون آقی فیلترینگ که ۲۰روزه نمی‌ذاری برم توئیتر!
یه پارکی نزدیک این روزنامه قراضه هست که می‌رم واسه استعمال دخانیات. یه کسی هم اونجاست که همیشه خدا اونجاست. دیروز اون یارو داشت سرش رو می‌شست، کمی اونو تماشا کردم بعد یه دختر بچه‌ای اومد پول خواست و با هم رفیق شدیم. دختره می‌پرسید که از پلیس می‌ترسم یا نه، چون به خاطر سیگار می‌گیرتم، شوهر دارم یا نه که وقتی گفتم نه گفت مادرش سه تا شوهر داره ... یادم افتاد ۵سال پیش با همین اتفاق یک ماه اشک می‌ریختم. ولی شاد و شنگول برگشتم سرکارم. حالا یا من رذل شدم و عادت کردم یا به قول دلی دیگه خودم هم کمی وضعم از اونا بهتره.